مطالب منتشر شده در وبلاگ

روشنفکر کجا بود زینب ؟!!
من می گویم آدم باید انقدری زندگی را بلد باشد که یک وقت هایی دست بگذارد سر شانه ی راستش و بگوید : اخوی !
بعد وقتی برگشت آن چنان نیش خندی تحویلش بدهد که بتواند او را برای چند دقیقه هم شده سرجایش میخ کوب کند! زیرکانه سبقت بگیرد و جلو بزند...
باید انقدر بلدش باشد که چند دقیقه بیشتر روی صندلی اتوبوس و مترو نشستن را به لقایش ببخشد ، اشاره کند به پیرمرد قد خمیده ی کنار در ایستاده و بگوید :بفرمایید پدرجان ! بفرمایید و بفرمایید آقا و بفرمایید حاج آقا هم نه !
دقیقا بگوید :بفرمایید پدرجان ، در ضمن لبخند هم یادش نرود.
باید انقدر زندگی را بلد باشد که بعد از اعلام نمرات احساس و ادراک ، نوبت ارائه اش را بدهد به سحر و بگوید من فعلا نمره لازم نیستم رفیق و تاکید میکنم که واژه ی رفیق را از قلم نیندازد.
انقدر بلد باشد که محض خنداندن دوجین بچه توی خیابان و اتوبوس و پارک و مهمانی هم که شده همیشه توی جیبش چندتا شکلات داشته باشد ، اینطوری که اولش چشمک بزند بعد بخندد و یک شکلات را توی دستش جلوی چشم بچه ها بگیرد و تکان بدهد !
انقدر بلد باشد این زندگی کوفتی را که مثل کاسب های راسته ی حاج عبدالعظیم خان بعد از دشت اول مشتری هارا بفرستد دکان های پس و پیش و بگوید : من دشت اولم را کرده ام !
انقدر بلدش شود که وقتی بوی نان داغ و دیزی سر ظهر پاییز بلند شد، در و همساده را تا سرکوچه مثل اولاد خودش و حتما هم توی کاسه چینی های گل قرمز سهم بدهد ، خاطرت باشد زینب ظرف یک بار مصرف کارگر نیست.
من روشنفکر چه می دانم چیست دختر جان !
من عاشق همین سفیدموهای دالِ حروف الفبا شده ی خودمان ام که پیر مردش به عصاش تکیه کند و با طمأنینه قدم بردارد و بغال و چقال محل پیش پاش بلند شوند !
و پیرزنش صورت سفید چروکیده اش را لای پر سیاه چادرش قاب کند و از چشم هاش صبر ببارد و عشق و شرم...
می دانم نیم ساعت پیش که زنگ زدی مامان فاطمه گفته ساجده تب دارد و هذیان می گوید و بعدش که با من حرف زدی خیال کردی هذیان زبان باز کرده پشت تلفن، اما اینهارا یادت باشد و باور کن ماها مجبوریم برای زنده ماندن به آلبوم خاطراتمان برگردیم.
یادت می ماند؟؟