مطالب منتشر شده در وبلاگ
گفتم من اهلیِ کتاب ها بودم ، نه رابطه ها !
حالا یک جایی گیر افتادم وسط هردوشان... نه توانستم از یکی دل بکنم نه شد که هردو را دودستی بچسبم .
گفتم این موقعیت وحشتناک است... تو نمیفهمی ! هیچ کس نمی فهمد!
دارد میشود دوسال که هیچ معاشقه ای با هیچ عضوی از هیچ یک از این دودسته نداشته ام... و پیش آمده بارها به یکی شان خیانت کرده باشم.
تو نمیفهمی ! هیچ کس نمی فهمد ....
امروز احوالم همان موج لشکر هایی بود که جناب مولانا گفته...
خوب و بد درهم
خشم و ترس و شگفتی و غم و شادی
صبح با پریسا و مائده از ایده هایم برای نوجوان ها گفتم
از اینکه اگر پولدار شوم میخواهم کجا و چطور سرمایه گذاری اش کنم
پریسا گفت که روی کمک نهادها حساب کنیم ، بی آنکه بخواهیم پولمان را خرج این چیزها کنیم
من البته که به نهادهای دولتی و حکومتی سالهاست امیدی ندارم
اما از همدلی پریسا ، از فهمش و از هم افق بودنمان حسابی ذوق زده شدم...
عصر رفتم بیمارستان و روی تخت ز.ت همان دخترکی که آغوشم را روش بسته بودم و بابتش تا مدت ها حالم بد بود یک کتاب داستان بلند دیدم. یک داستان جنایی. پرسیدم : کتاب خوبیه؟ میشه وقتی خوندیش برام تعریف کنی ؟ گفت حتما و بعد گفت : نمیخوای ازم مصاحبه بالینی بگیری ؟
گفتم : ما قبلا باهم حرف زدیم ! مفصل !
یادش نبود..یک هو مستأصل و غمزده گفت: شوک دریافت کردم ! چیزی یادم نمیاد !
من نمیدانستم باید ناراحت باشم یا خوشحال... خوشحال از اینکه حتما آن خاطرهرا یادش نیست... حداقل حالا که چشم توی چشمیم یادش نیست...
برای استادمان شیرین زبانی کردم! (این را بقیه میگویند!!)
استاد اما مثل همیشه وسط خنده تشر زد: فرضیه نساز ساجده ! ما اینجا با علائم سروکار داریم.. یعنی چیزی که هست ! چیزی که عیان هست!
برگشتنی مامان زنگ زد که کسی خانه نیست...کلید نداشتم... مدت ها بود موقع رسیدن به کوچه ی مامانبزرگ راهم را کج میکردم... انکار حالا داشت میرفت... دور و دور و دور تر میشد... داشت با واقعیت تنهام میگذاشت... گریه کردم... با گریه رسیدم خانه ی مامانبزرگ...
داشتم کنار حوض گریه میکردم که یک جفت دست پنج ساله آمد جلو و یک کش موی صورتی گذاشت توی دستهام. حامد بود.. گفت : برات از شیراز سوغاتی خریدم.
وسط گریه خندیدم...
بینش گاهی هیچ کاری از پیش نمی برد! ناتوان ناتوان ! مثل دوستم که همیشه میگفت : عشق آدم را خر میکند ساجده! و حالا عاشق شده...
چقدر یه آدم میتونه محترم و درست شکل گرفته و به جا باشه ؟!
امروز دقت کردم که چند دقیقه یک بار وقتی موضوع حساسه وسط صحبتش میپرسه : دارم اذیتت میکنم؟!
و این یعنی فهم ، همدلی ، شعور...