موضوعات

مطالب منتشر شده در وبلاگ

اونقدر حالم بده که کاش یکی بیاد پیامای گوشیمو جواب بده

سـین شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ - 22:3

عالی شد... دقیقا روزی که مجبور شدم بخاطر شرایط جسمی و مریضی و...مراجعامو کنسل کنم که یکم استراحت کنم خاله هام تصمیم میگیرن بچه هاشونو‌بیارن بذارن اینجا و برن خرید.

الان دارم همزمان از دوتا پسر دوقلوی دو سال و نیمه و یه پسر یک سال و هشت ماهه مراقبت میکنم.

سـین شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ - 11:50

این پسره پریروز گفت که جزوشو برام می‌فرسته (خودش گفت من نخواستم) و واقعا خیلی تو دلم خوشحال شدم چون نوشتن جزوه خیلی زمانمو میگیره توی این شرایط.

ولی هنوز که نفرستاده و امیدوارم خودش بیاد و بفرسته و لازم نباشه من بهش یادآوری کنم چون روم نمیشه :((

سـین شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ - 1:16

واقعا میترسم از اینکه برای به دست آوردن هیچ چیز اونقدری که خیال میکردم خوشحال نشم...

سـین شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ - 0:46

به چیزایی میرسم که سال ها پیش آرزوم بود برسم...و می‌بینم عه! اینکه چیز خاصی نیست....

چرا ؟ چرا ذوق زیاد و موندگاری برای چیزایی که به دست میارم ندارم؟

خدایا یعنی واقعا همه چیز تو این دنیا همینقدر بی‌مزه س؟

سـین شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ - 0:45

دوباره

بیمارستان صدوقی باید از یه جایی به بعد بخشی از خدماتی که به من میده رو به عنوان مشتری دائمش، اشانتیون حساب کنه...

سـین جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴ - 16:9

مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَىٰ

ما قرآن را بر تو نازل نکردیم تا به مشقت و زحمت افتی...

سـین پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ - 18:31

من واقعا آدم خاصی نیستم.... اینو دیشب به الف گفتم و امروز پایین پست صاد نوشتم.

اینکه دوبار تو کمتر از ۲۴ ساعت مجبور شدم اینو بگم بهم حس بدی نمیده.. و مدت هاست که با این باور حالم خوبه.

برای صاد نوشتم : ببین من واقعا آدم خاصی نیستم... ولی فدای سرم...خوبم دیگه همینی که هستم... اگه از دستم بر بیاد سعی میکنم یکم بهترم بشم.

و بعدش یه نفس عمیق کشیدم....

سـین چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ - 16:57

من قبلاً فکر میکردم آدم وفاداری نیستم

فکر میکردم به اشیاء و وسایلی که دارم، دوستانم و ...وفادار نیستم.

از یک جایی سعی کردم آدم وفاداری بشوم.

نمیشد...تا این که فراموشش کردم.

حالا امروز یکدفعه دیدم که به خیلی چیزها وفادار مانده‌ام...درواقع از اول وفادار بودم.

فکر میکنم من به هرچیزی که احساساتم را زیاد درگیر نکند وفادار می‌مانم. برای من وفاداری به آدم ها و اشیاء در یک فاصله ی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک اتفاق می‌افتد.

همه ی آدم هایی که یک دفعه خودشان را می‌کنند توی چشمم را دور میکنم و نمی‌بینم، همه چیزهایی که یک روز خیلی دوستشان داشتم را کنار می‌گذارم‌.

انگار عدم وفاداری من در یک مقطع هایی و نسبت به یک افرادی معناش این بوده که برو کمی دورتر بایست، من خیلی هم نزدیک به تو نیستم ها یا این بوده که تو خیلی دوری پس وفاداری معنایی ندارد.

بله... من واقعا از نزدیکی زیاد به آدم ها و وسایل و اشیا و تفکرات و ماجراها بیزارم.

سـین چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ - 16:44

برنامه کاری آدم های سالم: هشت صبح تا دو و سه عصر

برنامه کاری من: از سه عصر تا نه و نیم شب توی دو نقطه مختلف شهر

سـین چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ - 16:19

واقعا هیچی باعث نمیشه که زیاد ذوق کنم...

یعنی افسرده شدم؟

سـین یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ - 20:49

خودم رو در معرض چالش‌هایی قرار میدم که می‌دونم اگه توشون شکست بخورم حالم خیلی بد میشه...

چرا خب ؟؟

سـین شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ - 20:34

آدم ها رو با اصرار زیاد توی موقعیت سخت قرار ندین....

سـین پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ - 23:38

شاید لوس بنظر برسه ولی اینارو برای خودم مینویسم، برای خود خودم؛

من دوست دارم بچه...هرچی ام که بشه... هر اتفاقی که بیفته...حتی اگه بنظر خیلی عملکرد بدی داشته بوده باشی ...(که بنظرم اینطوری نیست )

باشه ؟

شاید فکر کنی اینارو میگم که آروم شی. اما می‌خوام بدونی که من تو رو خوب میشناسم. تو رو و همه تلاش هاتو خوب دیدم.

حتی نقطه ضعف هاتم دیدم.

و بنظرم تو واقعا طفلکی و در تلاشی عزیزم....

سـین پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ - 22:27

من خیلی کم به پیشرفت فکر میکنم...

اینو توی ابعاد مختلف زندگیم می‌بینم و میفهمم.

چرا ؟ چه مرگمه خب ؟!

سـین پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ - 14:57

الان حتی غمگین‌ترم....

سـین پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ - 10:55

خیلی غمگینم... و هنوز دقیق نمی‌دونم چرا...

سـین چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 23:31

خواستار توقف پاییز تو همین مرحله‌م...

سـین چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 10:15

حالا چرا ؟

من چندوقت پیش یه خواستگار داشتم که واقعا از هیچ جهتی به هم نمیخوردیم. یعنی ظاهری ، سبک زندگی خانوادشون و...

مثلا کل خاندانشونو میگشتی یه نفر با پوشش نزدیک به ما (حتی شبیه نه) پیدا نمی‌کردی. بعد این بنده خدا معیارش برای انتخاب منم جالب بود که حالا حرفی دربارش نمی‌زنم...

دیگه گفتم نه و تموم شد.

از اون روز هر چند وقت یه بار به من پیام میده که ببخشید من یه مشکل فوری دارم میشه باتون تماس بگیرم، منم‌مث خنگا‌ میگم اوکی.

بعد زنگ میزنه چی میگه ؟ هر سری یکی از اقوام و بستگانشون رو می‌کنه کیس روانشناسی و روانپزشکی و از من سراغ پزشک میگیره و سوالای مسخره که بنظرتون مشکلش حل میشه یا نه باید چیکار کنه و...

هرسری‌ هم من میگم خب باید مراجعه کنه دیگه !

بعد آخر مکالماتش از همه‌ی قسمت های دیگه جالب تره.

میگه: بعد ببخشید شما نظرتون عوض نشد؟ :))))))))) یعنی عاااالی...

پ.ن: الآنم دوباره زنگ زده بود.این بار یکی از اقوام دورشون رو به یه بیمار روانی تبدیل کرد :))))))) و مهارتش در ایجاد چنین تصویری داره روز به روز بهتر میشه.

میخواستم بهش بگم عزیزم لازم نیست انقد همه چیو اگزجره کنی ما هممون‌ تو همین حالتی که بنظر عادی میرسه هم نیاز به روان‌درمانی داریم. حیف که دست و پام توی تعامل باهاش بسته س.

سـین سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 20:33

شانس من در خواستگار : ☠️💀💀💀☠️☠️☠️👽👽👽💩💩💩💩

سـین سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 20:29

تازشم مانتوی پاییزی سفارش دادم و به طرز عجیبی موقع انتخاب رنگشون وقتی از مامان و بابا نظر پرسیدم، حس کردم سلیقه بابا رو برای اولین بار بیشتر می‌پسندم.

سـین سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 13:30

من دیگه نمی‌فهمم چیکار باید بکنم که حافظه گوشیم انقد زود پر نشه.

هیچ چیز خاصی روش دانلود نمیکنم ولی فکر کنم هرچیزی که توی اینستا و تلگرام و... می‌بینم داره ذخیره میشه روش

😑😑😑😭

سـین سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ - 13:28

واقعا ظرفیتم برای شنیدن اخبار ناامید کننده و منفی تکمیله‌...

و نیاز دارم بعضی از دوستامو توی اینستا میوت‌ یا حتی انفالو کنم.

سـین شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ - 1:28

شماها هیچکدوم وکیل نیستید ؟ یا وکیلی نمی‌شناسید که من بتونم ازش چندتا سوال فوری بپرسم. (خیلی ضرورت زمانی داره برام)

سـین جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ - 19:14

بله بله...دارم حواسمو پرت میکنم که گریه‌‌م نگیره...

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 11:5

مکالمه یکی از بچه ها با استاد، سر کلاس فلسفه‌ی هنر

+میفهمین منظورمو؟

استاد: نه نمی‌فهمم راستش

+آخه خودمم نمی‌فهمم چطوری بگم

(صداقت در نفهمی)

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 11:4

چمی‌دونم ...آدم یهو یه روز به خاطر اینکه رژ لبش‌ اونطوری که میخواد نشده هم گریه می‌کنه.

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 11:1

از سر صب خلقم پایینه... وسط جلسه صب داشت گریم می‌گرفت بدون اینکه بفهمم چرا... الآنم تو جلسه گروهی دوربینمو خاموش کردم و گریه کردم ... و هنوز نفهمیدم چمه!

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 10:15

یعس :)

فردا با مامان میریم قم و جمکران

فقط من و مامان

😍😍

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 0:54

یعنی بانک سپه یه جوری همش داره هنگ می‌کنه که واقعا میرم حسابمو می‌بندم دیگه 😭😭😭😭

سـین پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ - 0:34
کدهای وبلاگ
دانلود آهنگ جدید
نوشته‌های پیشین