مطالب منتشر شده در وبلاگ
دیشب خواب مامانبزرگو دیدم
هوووووو هوووووو💃💃💃💃💃
هوووو هوووووو💃💃💃💃💃💃💃
معاون وزیر بهداشت از مسافرت ها ابراز نگرانی کرده ...
خوبه آقا خوبه...
بدین وزارت بهداشت همه کشورها رو من همینطوری مدیریت و معاونت کنم
حالم هر روز بیشتر از روز قبل از مردم به هم میخوره و این خوب نیست...
سرم درد میکنه... با هر خبر از احتمال موج بعدی کرونا همه ی بدنم ضعف میکنه ..و کاش این روزا به خوبی بگذره...و گرنه بخشیدن مردمی که تو این وضعیت از ایران به هرجای این دنیا مسافرت کردن و اونایی که چهارستون بدنشون سالم بود و بی هیچ بهانه ای واکسن نزدن، برای منی که اعضای خانوادم بیماری زمینه ای دارن ، دوساله تقریبا هیچ جا نرفتن و مامانبزرگم با همه ی مراقبت ها از پیشمون رفته، سخت و سخت تر میشه...و این کینه رو هیشکی با هیچ توضیحی نمی تونه توجیه کنه...
هرچیزی منو یاد مامانبزرگ می ندازه...مث همین مزه ی زهرماری داروها
چیزهایی که این روزها به اسم دارو میخورم مزه ی زهرمار می دهد.
و دلم میخواهد دیگر هیچوقت تا آخر عمر هیچ زهره ماری را به بهای عمر بیشتر تحمل نکنم...
چه کسی می تواند دست به انکار امید بزند؟
وسط سیاه ترین روزهای سال ، جایی که فکر میکنم بعد و قبل از آن سیاه تر از حالا نیست و نخواهد شد،
امشب کسی توی اینستاگرام پرسید : امیدی هست؟
و من نوشتم: هست...
کوتاه و با بغض 🌱
مامانبزرگ های قصه گو، پیامبران اند !
معجزه ی قصه ها و کلمه هاشون تا وقتی سینه به سینه میچرخن ، زنده ست...
یه جای خالی بزرگ وسط قلبم تو ذوق میزنه...بدون شما خیلی سخت میشه زندگی کرد مامانبزرگ...شما واسه روزای نفس گیر زندگی ، تجدید قوا بودین....
+چیزی خواستی صدام کن بابا بزرگ
-چی؟
+میگم چیزی خواستی صدام کن...الان خوبی؟چیزی نمیخوای؟
-نمیدونم
+یعنی چی ؟ آب بیارم برات ؟
..........(سکوت سکوت سکوت و یه دفعه با بغض): من دیگه اشتیاقی ندارم...
ببین !
امشب زودتر میخوابم، صبحم دیرتر بلند میشم، اونقدری وقت داری که یه سر بیای از وسط خوابم رد شی و خیالمو راحت کنی ...
باشه مامانبزرگ زینب ؟

توروخدا امشب برای مامانبزرگم دعا بخونید، حتی شده یه صلوات بفرستید...مامانبزرگم حیفه که بهشت نره...